ازین پس میخوام خوابای بامزه ای که میبینم باهاتون به اشتراک بذارم
دو شب پیش:
نزدیک غروب بود داشتم تو خیابون نزدیک ساحل قدم میزدم زمین اطرافم شروع کرد به فرو ریختن ,کم کم شدتش بیشتر میشد و تیکه های بزرگتری از زمین پایین میرفت و توی تاریکی محو میشد و راه پیش روم باریکتر میشد تا جایی که چیزی بجز یه راه باریک ناهموار پیش روم نمونده بود چند لحظه قبلش روی سطح صاف زمین قدم میزدم و الان انگار روی لبه یه دیوار خیلی بلند راه میرفتم ولی ارامش عجیبی داشتم حس میکردم دیگه هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم و وقتشه دنیا و هرچی توشه تموم بشه حتی هیچی خراب یا منفجر نمیشد فقط همه چیز خیلی بی سر و صدا داشت به هیچ تبدیل میشد نهایتا رسیدم به آخرین تیکه ای که از دنیا باقی مونده بود که آخرین آدمای دنیا اونجا ایستاده بودن کمتر از 10 نفر بودیم اونا هم حس منو داشتن همه ازین اتفاق خوشحال بودیم و شعر میخوندیم هرکی به زبون خودش ولی بقیه هم با شادی همراهی میکردن. ادما از ملیت های مختلف بودن ولی معنی حرفای همو میفهمیدیم همون سطح کوچیکم شروع کرد به فرو ریختن دستارو دور هم حلقه کرده بودیم که بیشتر بتونیم روی اون سطح کوچیک باقی بمونیم و جشن کوچیکمون بیشتر ادامه پیدا کنه تا جایی که دیگه زیر پامون خالی شد و توی تاریکی فرو رفتیم و معدوم شدیم انگار که هیچوقت وجود نداشتیم :)
بعد از بیدار شدن حسی که داشتم خیلی گند بود 💩 اینکه زندگی مسخره هنوز ادامه داره و توی واقعیت بدون درد تموم نمیشه
آقا یه خواب خنده دار یادم اومد
یه بار خواب دیدم غول شدم دنبال یه پسر بچه کرده بودم میخواستم بخورمش ولی هرچی میدویدم بهش نمیرسیدم نفس نفس های صدا دار وحشتناکی میزدم و هر از چندگاهی یه نعره هم میکشیدم صبح که بیدار شدم بابام گفت مرتیکه دیشب این صداها چی بود درمیاوردی؟ گفتم کدوم صداها ؟؟؟
صدامو با گوشیش ضبط کرده بود :)) همون صدای نفس نفس و نعره های توی خوابم بود :)) کاش پاکش نمیکردم میذاشتم اینجا بخندیم
- ۹۸/۰۳/۰۹